هملت با غازی سیاه در آغوش ...
با افیلیا ازدواج کرد ...
افیلیای غرق شده در آب ،
هنوز تر بود ،
همچون گلی سفید ،
که مدتها در باران بوده ...
افیلیا به هملت گفت :
دوستت دارم
و آن پرنده سیاهی را که در آغوش گرفته ای ...
و هملت هیچ نگفت !!! ...
عشقت را هرگز بازگو مکن !
عشقی را که هرگز بر زبان نیاید ،
مثل نسیم ملایم ، ساکت می گذرد
و همه چیز را بر سر راه خود تکان می دهد ...
من عشقم را به زبان آوردم ،
و قلبم را برای او گشودم ،
سرد و لرزان با ترسی مرگبار ...
و او گذشت ...
بعدها مسافری بر سر راهش پیدا شد
ساکت و خاموش ...
و او عشق بی کلام او را پذیرفت ...
نه عشقت را هرگز بازگو مکن !