چه رویاهای بچه گانه ای ! وقتی احساساتی میشی و میخوای بزنی به سیم آخر عشق چه معنی میده برات ؟! چی به عشقت میگی ؟ می دونی که موندنی نیست " منطقت اینو میگه " اما عاشقشی ! خوبیاشو نمی تونی فراموش کنی ... کاشکی یه بدی داشته باشه که همونو بهانه کنی و بگی برو ... آخه چرا بره ؟ مگه باهاش خوشبخت نیستی ؟ ولی نمی تونی هم که بگی بمون ... میخوای توی جمع باشی اون دوست نداره ... حوصله ات سر میره اما سرش شلوغه ... فرهنگش با تو فرق میکنه ... نمی خوای اذیتش کنی ...  میدونی که خوبه ... می دونی که همه وقتی که گیر میاره با تو می گذرونه .... و دوستش داری ...

چرا دیگه وقتی بهت میگه مال منی باورت نمی شه ؟ چرا وقتی میپرسه  صاحبت کیه نمی تونی محکم بگی "  تو" ؟!

بذار من بهت بگم ... چون میدونی که خودخواهی و لیاقت اینهمه خوبی اونو نداری ... می دونی که نمی تونی از کوه دست جمعی و قرار دست جمعی و نمایشگاه پر از آشنای شلوغ و چهارشنبه سوری بگذری ! تو همش توی دنیای  لذتهاو رویاهای خودتی ! چه رویاهای بچه گانه ای ... خودخواه بی خاصیت ! به هر قیمتی که شده ... حتی به قیمت سر درد هاش ... به قیمت خسته بودن هاش ... اما اون ؟؟؟؟...

تازه به خودت هم حق می دی ! چون همه برات همه کار میکنند ... اما این یکی نمی تونه تو رو به اون چیزی که میخوای  برسونه... از همه اون همه ها متنفرم ! همه اون دروغ گوها ... یعنی ممکنه این یکی هم بهت دروغ بگه ؟

 انقدر لوس شدی که دلت میخواد همه نازتو بکشن... لیلی به لالات بذارن ... آخه اون چه گناهی کرده ؟ مگه یه آدم پاک و صادق نمی خواستی ؟ همین بس نیست ؟ شایدم تقصیر تو نباشه! انقدر آدمای بد توی زندگیت بودن که نمی دونی با یک خوب چیکار کنی ! خودتو گم کردی ! تو نمی تونی نشون بدی که اقلا یکبار عاشق شدی ! خودخواه مگه عاشق میشه ! خودت یه بارگفتی !!!

شاید هم دروغ میگه ! تو هم یک دروغ بهش گفتی ! آخه نمی خواستی فکر بد کنه !... همه مون به آخر خط رسیدیم .... دیگه موندن و نموندنش برات چه فرقی میکنه ؟ تو هم مثل همه ای ... منتها اونها توی دلشون نگه میدارند و رک نیستند صداقت دارند نه صراحت ! تو فکر میکنی همه چی رو باید بگی ... نه ... اونهایی که با دروغ عشقشون رو حفظ میکنند روح عشق رو نابود میکنند ... تو دروغ گفتی بهش ...  باید میگفتی که مجبور شدی .... یه وقتایی دلم برات میسوزه که دیر پشیمون شدی .... اما بد نیستی ... بذار اینجوری بهت دلداری بدم ... 

دلم میخواد به خانواده ات فحش بدم که اینجور بارت آوردن ! تو هیچکار نمی کنی ! هیچ کار ! همه زندگیت شده اعمال حیاتی ! حتی آبت رو هم مادرت میده دستت ! یادته وقتی میرفتی مدرسه سه سال روزی نیم ساعت دوستات رو دم در میکاشتی ؟!! اون طفلکی ها چه جوری تحمل میکردن ! اونوقت یه آدم مریض رو توی سرما .......  آخ وقتی دیدمش چقدر از خودم بدم اومد ... چشماش پر اشک بود ... توی سرما ... توی باد ... ایستاده بود ... به خاطر توی عوضی که هیچوقت آدم نمی شی ... و اون فقط ساعتش رو نگاه کرد و به تو لبخند زد ... این لبخندهاش دیوونه ات میکنه ...

 همیشه خوب من ... تو رو به کی سپردم ؟ من سرشار از خواسته های خودمم و تو سرشار از گذشت ... تو مهربون منی ... چرا انقدر دیر رسیدی که همه تجربه ها تلخ باشه و مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید بترسه ؟

نه ... من خودخواهم ... من دلم میخواد وقتی بهت نیاز دارم باشی حتی اون وقتایی که خوابی ... اما خودم وقتی خوابم تحمل هیچ صدایی رو ندارم !!! تو هر کاری کردی که من تنها نباشم ... به روش خودت ... سرم رو گرم کردی ... اما دیگه بسه ...

من همه سعیم رو کردم که برام با دیگران فرق کنی اما خودم موفق نشدم برات فرق کنم ... من هم یه دختری مثل بقیه ام که هر وقت حوصله اش سر میره یه عروسک میخواد ... اما من عروسکم رو برای بازی نمی خواستم ... توی همه عروسکها عزیزترینم بود که فقط با اون لذت بردم ... نه حتی نمی تونم بهت بگم عروسک ... تو از همه چی برام با ارزش تر بودی ...

 

گفتی این شاید از معدود رابطه هایی باشه که بدون علت تموم میشه و نمی شه به کسی گفت چرا تموم شد ...

 

چرا علتش رو هم من بهت میگم ...  بگو عاشق یک آدم از خود راضی و خودخواه شدم که همه چی رو برای خودش میخواست ! بگو حتی منو برای خودش میخواست ! بگو خسته ام کرده بود ... اذیتم میکرد ... به هیچ چی راضی نمی شد ... بگو من همه چیز بهش دادم اما قدرت حفظ کردنش رو نداشت ... بگو خوشی زده بود زیر دلش ...  به همین راحتی ...

 

اینو آخرش حتما بگو که عاشقانه به من خداحافظ گفت ! میدونست که دوستی " تا " نداره ... پس نگفت خداحافظ تا ابد ....

هملت با غازی سیاه در آغوش ...
با افیلیا ازدواج کرد ...
افیلیای غرق شده در آب ،
هنوز تر بود ،
همچون گلی سفید ،
که مدتها در باران بوده ...
افیلیا به هملت گفت :
دوستت دارم
و آن پرنده سیاهی را که در آغوش گرفته ای ...
و هملت هیچ نگفت !!! ...
عشقت را هرگز بازگو مکن !
عشقی را که هرگز بر زبان نیاید ،
مثل نسیم ملایم ، ساکت می گذرد
و همه چیز را بر سر راه خود تکان می دهد ...
من عشقم را به زبان آوردم ،
و قلبم را برای او گشودم ،
سرد و لرزان با ترسی مرگبار ...
و او گذشت ...
بعدها مسافری بر سر راهش پیدا شد
ساکت و خاموش ...
و او عشق بی کلام او را پذیرفت ...
نه عشقت را هرگز بازگو مکن !