بعد از مدتها حرفی موند بالاخره که اینجا بزنم . این روزها از هیچی راضی نیستم . مخصوصا از روابط عاطفیم با دیگران . همش سوال میاد توی سرم . دیگران تا چه حدی از رابطه من و اون خبر دارند ؟ چی فکر میکنند ؟ چی بهشون القا کرده ؟ هنوز یک جمله اش حالم رو خراب میکنه : " شاید تو از خدات هم باشه ... " "من دل خوشی از این شوخی ها ندارم ... " اینها یعنی چی ؟ من اصلا خوشم نمیاد منت کسی رو بکشم . خودم میدونم ته دلم که دیگه نمی تونم تحملش کنم . اصلا از رابطه باهاش لذت نمی برم . چرا وانمود میکنم که همه چیز سر جاشه ؟ نمی دونم . نمی دونم . آیا واقعا عشق چیه ؟ معامله است ؟ احتیاج به شنیدن دوستت دارم ؟ خاطره ساختن و با یاد عشق حسرت خوردن ؟ من از این عشق هیچ انرژی نمیگیرم . اصلا شارژم نمی کنه . خسته شدم از بس خودم قدم جلو گذاشتم . کاش میفهمید که اگر ازش جدا بشم آدمی نیستم که دوباره برگردم . کسی که منو تامین میکنه لیاقت وفاداری رو داره . خیرخواهیهاش منو کشته ! ادای آدمهای بزرگ منش رو در میاره . اه ... به جای من تصمیم میگیره . خوب و بد من رو اون میخواد تشخیص بده ! مجبور هم نیستم تحملش کنم . می دونم که سرد شدن از این رابطه هم مثل بقیه رابطه هاست . اما کاش قدر این دوستی رو بیشتر میدونست . به قول طرف خوب حرفی زد که ماهی هیچوقت آب رو نمیبینه . من چرا متاسف باشم . من تا آخرین لحظه نقشم رو ایفا کردم . خودش خواست برام بی اهمیت باشه . خودش خودش رو کمرنگ کرد ! اصلا آدمی نیست که بشه روش حساب کرد . همه ی فکرش خودشه . انگار اصلا من هیچی نیستم براش . گاهی ازش متنفر میشم . وقتی که میگه من همیشه دوستت دارم دلم میخواد بالا بیارم از تعفن این کلمه ... وقتی میگه میتونستی با یک زنگ حالم رو بپرسی ! انگار وظیفه ای در قبالش دارم ! کسی که حتی یک آف لاین ساده هم برات نمی گذاره ! گاهی هم دلم براش میسوزه . فکر میکنم اونهم مشکلات خودش رو داره . اونهم دستش به جایی بند نیست . هزینه تلفنش که روی دستش مونده . کلاسهاش ... اما بعد میگم هزینه تلفن ؟!!! نمی تونست توی این سن برای خودش امکانات یک خط ثابت رو داشته باشه ؟! گاهی فکر میکنم شاید کم میاره . شاید واقعا انرژی بیشتر از این نداره . شاید مشکلات جسمی داره که من هنوز نفهمیدم . وگرنه چرا انقدر با بقیه فرق میکنه ؟ و گاهی هم فکر میکنم از این خوبتر کسی نیست ! هیچ کس نیست که من اینجوری بهش تکیه کنم و اعتماد داشته باشم . فکر میکنم چرا بخوام آدمی به این خوبی رو تغییر بدم ؟ اگر اون تغییر کنه که میشه مثل بقیه ! من اونو با همین شرایط انتخاب کردم . پس یعنی راه خودش رو درست رفته ! اما باز بعد از چند ثانیه میبینم که نه . چرا دلسوزی ؟ اون همه دنیا رو به من ترجیح میده . خانواده اش ... دوستهاش ... درسش ... کارش ... چطور میتونم بگم توی انرژی کم میاره ؟! اون ساعتهایی که با من بود همیشه شب ساعت 10 به بعد میخوابید ! حالا که با هم نیستیم شب تا صبح چراغش روشنه که به قول خودش پروژه درسی انجام میده !!!!! حق میدم که موفقیتش رو به من ترجیح بده چون مالکش نیستم و اونهم مالک من نیست تا تعهدی نسبت به من داشته باشه . حتی حق میدم که دروغ بگه . مردسالار باشه . اما چرا پس برام مینویسه توی این مدت که مال هم بودیم ؟! چرا مینویسه از خودم بدم میاد که نتونستم اونطوری که تو میخواستی باشم ؟ اینا همش ظاهر فریبیه ؟ آره ... میدونم که از ته دل اینها رو نمیگه . چون مودبه . چون نمی خواد بزنه توی ذوقم ! اما من که دارم با چشمم میبینم ! کدوم مال هم بودن ؟ چند بار توی این مدت دیدمش ؟ فکر میکنه دوری و دوستی بهتره !! ... کم ببینیم همیشه ببینیم ! ... مسخره است ! اگه بهش اینهمه اعتماد نداشتم میگفتم که معتاده ! بعید نیست ! قیافه آدم معتاد که همیشه لازم نیست تابلو باشه ! با اونهمه زمینه آسیب پذیری که توی زندگیش داره هیچی بعید نیست ! گاهی فکر میکنم همین موضوعه که نمی تونه ساعتهای زیادی کنارم باشه ! از روابط قبلیم یاد گرفته بودم راه انتخاب کسی رو نبندم . خودم رو به کسی تحمیل نکنم . به کسی توهینی نکنم که دلش بشکنه . خودخواه نباشم که به کسی فشار بیاد . سعی کنم تا اونجا که میتونم حتی عامل پیشرفت و آرامش برای کسی باشم . تظاهر به قدرت و اختیار هر کاری داشتن نکنم . حتی اگر این قدرت رو داشته باشم . آدمهای خیالی نسازم که باعث تحریک حسادت کسی بشه . یک کلام اینکه خودم باشم . ظاهر و باطن ... اما با اون چیکار کنم که بهش اعتماد دارم اما همه چیز رو توی خودش میریزه ؟ هیچ خواسته ای از من نداره تا برآورده کنم ! هیچ انتخابی نمیکنه تا راهش رو ببندم ! هیچ موضوعی نیست که به خاطرش اصرار کنم ! هیچ دلی رو وسط نمی گذاره تا بشکنم ! اون هیچی از من نمی خواد تا بفهمم آیا اشکالی توی رابطه هست که دیگران همه به دوستی ما غبطه میخورند و من از این رابطه لذت نمی برم ؟! و آخر همه میاد و میگه هر جا میرم گلایه هات رو میبینم ! هر جا میرم شکایت کردی ! آخه بابا من که مثل تو نمی تونم سکوت کنم . یک جمله ساده دوستت دارم انقدر سخته گفتنش ؟ گذاشتن یک آف لاین کوچولو که من اسمت رو توی لیست اونهمه آف لاین ببینم خیلی زحمت داره ؟ یکساعت بیرون اومدن در روز برای منکه با همه جور ظاهر و باطن تو کنار اومدم خیلی خواسته زیادیه ؟ تو فکر میکنی که رفتنت و میدون رو برای دیگرانی که شاید منو خوشبخت کنند خالی گذاشتن راهشه ؟ من هنوز هم خنده ام میگیره از اون لحظه آخری که دیگه هیچ خواسته ای نداشتم و گفتم دیگه خداحافظی کنیم ! یعنی دیگه همه چیز تموم . یعنی دیگه همه فکرامو کردم و به این نتیجه رسیدم که خداحافظ ! گفت خب حالا شاید این آخر سری بتونم اون طوری که تو میخوای بشم و یه جوری جبران کنم !!!!!! چه جوری اون چیزی که من میخوام بشی ؟! با رفتنت ؟! فکر میکنی این هم خواسته بود که بخوای برآورده اش کنی ؟! اون لحظه اگه بهت میگفتم پاشو بریم نمایشگاه میومدی ؟ اگه میگفتم وب کمت رو روشن کن ببینمت میکردی ؟ اگه میگفتم لینک منو بذار توی وبلاگت میگذاشتی ؟ اگه میگفتم کارت تلفن بخر میخریدی ؟!!!!!!!! اگه میگفتم ... نه ! تو چون میدونستی دیگه چیزی نیست که من بخوام ، جمله های همیشه متواضعانه ات رو بکار بردی !!! بعد از ده بیست سال دیگه مبادا بشینی به کسی بگی من دوست دختری داشتم که پنج سال یا ده سال یا بیست سال با هم بودیم !! که این واقعیت نداره ! دوری و دوستی شاید برای تو لذت بخش باشه . اما برای من یعنی وقت تلف کردن . یعنی به امید دیدن یکی انتظار و انتظار کشیدن . یعنی روزها یکی یکی از تقویم خط خوردن و از هیچ لحظه ای تا رسیدن لحظه موعود لذت نبردن ! و حتی وقتی لحظه موعود هم میرسه لذتی نمی برم ! همش باید بشنوم که خسته است ! که توی خونه لازمش دارند . که گرمه . که سرده . که شبه . که ظهره !!!! باور نمیکردم دیروز وقتی به من گفت من تاتر نمی تونستم بیام ! همه یک هفته من هر نقشه ای کشیدم که بتونم همراه خودم ببرمش ! فقط میتونم بگم خدا رو شکر که نقشه هام به نتیجه نرسید وگرنه هرگز نمی بخشیدمش ! شاید خودم گفته باشم که ما وقت زیادی رو برای هم صرف میکردیم و به هم وابسته بودیم . آره . خب خودش که یادشه از صبح تا شب با هم میخوابیدیم و بلند میشدیم . اما اینجوری هم ... نه به اون شوری شور و نه به این بی نمکی ! خسته شدم . از نوشتن هم خسته شدم ! هیچ نتیجه ای نمی تونم بگیرم . همش غلطه . عشق ما غلطه . نفرتمون غلطه . نمی خوام بهش فکر کنم . میاد توی سرم . از گروه من اومده بیرون که من چشمم به عکسش نیفته و ناراحت بشم ! خودش خوب میدونه که این واکنش ربطی به این چیزها نداره ! حتی اگه ربطی هم داشته باشه باز هم به جای من تصمیم گرفته . نه ... این رابطه درست بشو نیست . نمی خوام راجع بهش فکر کنم . امیدوارم اینجا رو یکروزی پیدا کنه . شاید خیلی دیر . اما امیدوارم بدونه چی توی دل من بود . نوشتم و تمومش کردم . سبک شدم ! نمی تونستم این حرفها رو توی وبلاگ عاشقانه خودمون بزنم . اونجا برای من مثل یک وطن قابل احترامه ! اما اینجا میتونم همه بدیها رو بنویسم . همه فکرهای بیهوده و آزاردهنده . همه حرفهای بی عشق . عشق مال آدمهای بیکاره . همیشه گفتم . من اگر کار میکردم . یا وقت نداشتم هیچوقت فرصت آشنایی با تو پیدا نمی شد . اینو قبول کن که عشق یک سرگرمیه . وسیله ای برای پر کردن وقته . خب شاید تو به عشق نیازی نداری . امیدوارم به زودی من هم به این نتیجه برسم که باید با عشق خداحافظی کنم ! چون هنوز میگم ... نه کسی رو بهت ترجیح میدم و نه تو رو میخوام !