هملت با غازی سیاه در آغوش ...
با افیلیا ازدواج کرد ...
افیلیای غرق شده در آب ،
هنوز تر بود ،
همچون گلی سفید ،
که مدتها در باران بوده ...
افیلیا به هملت گفت :
دوستت دارم
و آن پرنده سیاهی را که در آغوش گرفته ای ...
و هملت هیچ نگفت !!! ...
عشقت را هرگز بازگو مکن !
عشقی را که هرگز بر زبان نیاید ،
مثل نسیم ملایم ، ساکت می گذرد
و همه چیز را بر سر راه خود تکان می دهد ...
من عشقم را به زبان آوردم ،
و قلبم را برای او گشودم ،
سرد و لرزان با ترسی مرگبار ...
و او گذشت ...
بعدها مسافری بر سر راهش پیدا شد
ساکت و خاموش ...
و او عشق بی کلام او را پذیرفت ...
نه عشقت را هرگز بازگو مکن !
به ما هم سر بزن ثریا خانوم
مهرت افزون ... شاد زی...
تو از منطق بهتر از من دفاع میکنی٬ تو از همه علم و زهد و نام و دین و ایمان و عشق خوبتری.... چنان بتو اطمینان دارم که اگر بدترین خطاها از من سر بزند٬ بدترین کارها بکنم. بد شوم٬ پست شوم٬ آلوده شوم٬ فقیر شوم٬ زشت شوم٬ تهی شوم٬ و همه مردم از من بگریزند٬ همه خویشانم از من بیزار شوند٬ همه عزیزانم مرا رها سازند٬ همه کسانم تنهایم بگذارند.... تو همچون سایه ام مرا رها نخواهی کرد....! تو هر گاه که من بی پناه تر شوم از همه وقت بی یاورتر شوم... از همه طرد شوم ..... تو تو یار من میمانی....! و تو در پناهم خواهی ماند و مرا در پناهت خواهی گرفت...!
و سرت را بر شانه هایم خواهی نهاد و دستانم را که از شرم خیس و نمناک شده اند را به مهر خواهی فشرد... تا غم و درد را به فراموشی بسپارم..!