صداقت !

این نیز بگذرد ...


دلم نمی خواد هیچوقت بگم از کسی متنفرم . دلم میخواد کسی که انتخاب میکنم با ارزش بیاد و با همون ارزشها هم بره ... اما مگه گذاشت ؟ چرا این پنج ماه نفهمید که باید بره و بیشتر از این خودش رو با من معطل نکنه ؟ چرا باید کاری میکرد که من مثل آدمهای بی شعور اونجوری ازش جدا بشم ؟

احساس میکنم وقتم رو دیروز حسابی تلف کرد . اصلا از اولش هم دلم نمی خواست ببینمش . از روز اول اول نمی خواستم . پنج ماه پیش دیگه نمی خواستم . دیروز نمی خواستم . اما رفتم . چون مهربون بود . چون فکر میکردم که مهربونه . چون پاک بود . چون فکر میکردم که پاکه .
 
اون مسیجهایی که از یه مشت از اون دوستای بیخودش اومده بود که هیچکدومشون برام ارزش ندارند ، اونایی که حتی با داشتن شوهر از آویزون شدن به این ساده ی دوست داشتنی دست بر نمی داشتند که به هر کی پا میده تا مفت سوارش بشن ... چقدر برای من ارزش داشت ؟! واقعا با دیدن اون مسیجها چی برای من عوض میشد ؟ فکر کردی میخوام توی زندگی خصوصیت دخالت کنم ؟ یا مثلا میفهمم تو چه آدم پستی هستی ؟! یا شاید میفهمیدم توی این مدت با من من نبودی ... وقتی خودت ارزشهای خودتو ریختی وسط این آدما من چرا غصه تو رو بخورم ؟! نه عزیزم دیدن اونها و اینکه چند تا چرت و پرت هم توش نوشته باشی و نوشته باشند برای من هیچ اهمیتی نداشت . بهانه ای بود برای متنفر شدن ما از هم . از دیدن تاریخ اون مسیجها که فقط یک فولدرش به 300 تا میرسید شاید خیلی بیشتر از اینها پی به تلف کردن وقتم با تو میبردم ! به تو که وقتی گفتم بریم یه جای دیگه قرار بگذاریم گفتی راهش دور نباشه ماشین ندارم ، اونوقت منو تا شهرک فرهنگیان کشیدی بردی چون کار خودت بود ! چون نفع خودت بود ! نه تو لیاقتت هموناست . اینو بارها بهت گفتم .

وقتی اومدم خونه بوی تو رو میدادم . تا صبح روز بعدش بوی تو رو میدادم . همش خاطره هام با تو میومد جلوی چشمم . دلم برات سوخت . حتی جنگجوی خوبی هم نبودی ! حتی ارزشش رو نداشت که بگم چشمشو در آوردم پسره پر رو ... نه . ...
 
گفتی اگه خودم باشم اطلاعات خصوصیمو میدم تو ببینی ؟! معلومه که نمی دم چون من از بعد آشنایی با تو با هیچ احدی صنمی نداشتم تا اطلاعات خصوصی هم داشته باشم . انقدر همه رو به مسخره میگرفتم که حتی اگه حرف دوستانه ای هم بهشون میزدم از بس بدون احساس و الکی بود که مخفی کردن نداشت . اون هم از تو ! تو چرا باید مخفی میکردی ؟! چه دروغ دوباره ای لای اونها قایم کرده بودی ؟ چرا نذاشتی ببینمش و واقعا دلیل قانع کننده برای نفرت داشته باشم ؟! من چی رو از تو مخفی کردم تا اینکه سردم کردی ؟ اون موقع خودت هم میدونستی که دیگه رفتنی ام . خودت میدونستی که با کی حرف میزنم و شاید به طور کلی هم میدونستی موضوع صحبتم چیه . شاید تو اگه اون متنها رو بخونی خیلی فکرها هم بکنی اما من دیگه در قبال کارهای تو تعهدی نداشتم و از تو هم همینو خواسته بودم . اما تو چی ؟! چه رفتاری تو رو سرد میتونست بکنه ؟! غیر از این بود که هر جا خواستی بری و هر کار خواستی بکنی صادقانه باهات راه اومدم ؟! هر بار که میگفتی ثریا فکر میکردم چه چیز شیرینی میخوای به من بگی ! اما هر بار حرف از پروژه و دوست فلان کس بود که سرطان داره ! برای من کلاس میگذاشتی ؟! میخواستی بگی مشغولیتهات انقدر زیاده که وقت فکر کردن به من رو نداری ؟!! تویی که میدونم به خاطر یک موضوع ساده میشینی تا صبح فکر میکنی و بعد فرداش هزار تا واکنش عجیب غریب از خودت در میاری
 
اونی که باید تو رو از زندگیش پاک میکرد باید از طرفدارهات بیرون میومد و هزار تا باید دیگه که دلم از گفتنشون به هم میخوره من بودم . میفهمی ؟

مگه بهت نگفته بودم اگه مشکلی با من داری اصلا ادامه نده ؟ من که از اولش هم رغبتی نشون ندادم که بخوای عذاب وجدان داشته باشی . چرا موندی ؟ چرا همه چی رو به وابستگی ربط دادی ؟ چند بار از این برخوردها داشتیم ؟ چرا نذاشتی بری ؟ اینجوری خوب شد ؟

فقط یک روز دلم نمی خواد برسه که یاد ارزشهای این رابطه بیفتی و اشک بریزی ! چون بیشتر ازت متنفر میشم . یه آدم مرده خور که تا هستی تو رو نمیبینه . اه اه اه . دیگه نمی خوام راجع بهت فکر هم بکنم . روزم رو واقعا خراب کردی . خداحافظ ساده ی عزیز دوست داشتنی .

بعد از مدتها حرفی موند بالاخره که اینجا بزنم . این روزها از هیچی راضی نیستم . مخصوصا از روابط عاطفیم با دیگران . همش سوال میاد توی سرم . دیگران تا چه حدی از رابطه من و اون خبر دارند ؟ چی فکر میکنند ؟ چی بهشون القا کرده ؟ هنوز یک جمله اش حالم رو خراب میکنه : " شاید تو از خدات هم باشه ... " "من دل خوشی از این شوخی ها ندارم ... " اینها یعنی چی ؟ من اصلا خوشم نمیاد منت کسی رو بکشم . خودم میدونم ته دلم که دیگه نمی تونم تحملش کنم . اصلا از رابطه باهاش لذت نمی برم . چرا وانمود میکنم که همه چیز سر جاشه ؟ نمی دونم . نمی دونم . آیا واقعا عشق چیه ؟ معامله است ؟ احتیاج به شنیدن دوستت دارم ؟ خاطره ساختن و با یاد عشق حسرت خوردن ؟ من از این عشق هیچ انرژی نمیگیرم . اصلا شارژم نمی کنه . خسته شدم از بس خودم قدم جلو گذاشتم . کاش میفهمید که اگر ازش جدا بشم آدمی نیستم که دوباره برگردم . کسی که منو تامین میکنه لیاقت وفاداری رو داره . خیرخواهیهاش منو کشته ! ادای آدمهای بزرگ منش رو در میاره . اه ... به جای من تصمیم میگیره . خوب و بد من رو اون میخواد تشخیص بده ! مجبور هم نیستم تحملش کنم . می دونم که سرد شدن از این رابطه هم مثل بقیه رابطه هاست . اما کاش قدر این دوستی رو بیشتر میدونست . به قول طرف خوب حرفی زد که ماهی هیچوقت آب رو نمیبینه . من چرا متاسف باشم . من تا آخرین لحظه نقشم رو ایفا کردم . خودش خواست برام بی اهمیت باشه . خودش خودش رو کمرنگ کرد ! اصلا آدمی نیست که بشه روش حساب کرد . همه ی فکرش خودشه . انگار اصلا من هیچی نیستم براش . گاهی ازش متنفر میشم . وقتی که میگه من همیشه دوستت دارم دلم میخواد بالا بیارم از تعفن این کلمه ... وقتی میگه میتونستی با یک زنگ حالم رو بپرسی ! انگار وظیفه ای در قبالش دارم ! کسی که حتی یک آف لاین ساده هم برات نمی گذاره ! گاهی هم دلم براش میسوزه . فکر میکنم اونهم مشکلات خودش رو داره . اونهم دستش به جایی بند نیست . هزینه تلفنش که روی دستش مونده . کلاسهاش ... اما بعد میگم هزینه تلفن ؟!!! نمی تونست توی این سن برای خودش امکانات یک خط ثابت رو داشته باشه ؟! گاهی فکر میکنم شاید کم میاره . شاید واقعا انرژی بیشتر از این نداره . شاید مشکلات جسمی داره که من هنوز نفهمیدم . وگرنه چرا انقدر با بقیه فرق میکنه ؟ و گاهی هم فکر میکنم از این خوبتر کسی نیست ! هیچ کس نیست که من اینجوری بهش تکیه کنم و اعتماد داشته باشم . فکر میکنم چرا بخوام آدمی به این خوبی رو تغییر بدم ؟ اگر اون تغییر کنه که میشه مثل بقیه ! من اونو با همین شرایط انتخاب کردم . پس یعنی راه خودش رو درست رفته ! اما باز بعد از چند ثانیه میبینم که نه . چرا دلسوزی ؟ اون همه دنیا رو به من ترجیح میده . خانواده اش ... دوستهاش ... درسش ... کارش ... چطور میتونم بگم توی انرژی کم میاره ؟! اون ساعتهایی که با من بود همیشه شب ساعت 10 به بعد میخوابید ! حالا که با هم نیستیم شب تا صبح چراغش روشنه که به قول خودش پروژه درسی انجام میده !!!!! حق میدم که موفقیتش رو به من ترجیح بده چون مالکش نیستم و اونهم مالک من نیست تا تعهدی نسبت به من داشته باشه . حتی حق میدم که دروغ بگه . مردسالار باشه . اما چرا پس برام مینویسه توی این مدت که مال هم بودیم ؟! چرا مینویسه از خودم بدم میاد که نتونستم اونطوری که تو میخواستی باشم ؟ اینا همش ظاهر فریبیه ؟ آره ... میدونم که از ته دل اینها رو نمیگه . چون مودبه . چون نمی خواد بزنه توی ذوقم ! اما من که دارم با چشمم میبینم ! کدوم مال هم بودن ؟ چند بار توی این مدت دیدمش ؟ فکر میکنه دوری و دوستی بهتره !! ... کم ببینیم همیشه ببینیم ! ... مسخره است ! اگه بهش اینهمه اعتماد نداشتم میگفتم که معتاده ! بعید نیست ! قیافه آدم معتاد که همیشه لازم نیست تابلو باشه ! با اونهمه زمینه آسیب پذیری که توی زندگیش داره هیچی بعید نیست ! گاهی فکر میکنم همین موضوعه که نمی تونه ساعتهای زیادی کنارم باشه ! از روابط قبلیم یاد گرفته بودم راه انتخاب کسی رو نبندم . خودم رو به کسی تحمیل نکنم . به کسی توهینی نکنم که دلش بشکنه . خودخواه نباشم که به کسی فشار بیاد . سعی کنم تا اونجا که میتونم حتی عامل پیشرفت و آرامش برای کسی باشم . تظاهر به قدرت و اختیار هر کاری داشتن نکنم . حتی اگر این قدرت رو داشته باشم . آدمهای خیالی نسازم که باعث تحریک حسادت کسی بشه . یک کلام اینکه خودم باشم . ظاهر و باطن ... اما با اون چیکار کنم که بهش اعتماد دارم اما همه چیز رو توی خودش میریزه ؟ هیچ خواسته ای از من نداره تا برآورده کنم ! هیچ انتخابی نمیکنه تا راهش رو ببندم ! هیچ موضوعی نیست که به خاطرش اصرار کنم ! هیچ دلی رو وسط نمی گذاره تا بشکنم ! اون هیچی از من نمی خواد تا بفهمم آیا اشکالی توی رابطه هست که دیگران همه به دوستی ما غبطه میخورند و من از این رابطه لذت نمی برم ؟! و آخر همه میاد و میگه هر جا میرم گلایه هات رو میبینم ! هر جا میرم شکایت کردی ! آخه بابا من که مثل تو نمی تونم سکوت کنم . یک جمله ساده دوستت دارم انقدر سخته گفتنش ؟ گذاشتن یک آف لاین کوچولو که من اسمت رو توی لیست اونهمه آف لاین ببینم خیلی زحمت داره ؟ یکساعت بیرون اومدن در روز برای منکه با همه جور ظاهر و باطن تو کنار اومدم خیلی خواسته زیادیه ؟ تو فکر میکنی که رفتنت و میدون رو برای دیگرانی که شاید منو خوشبخت کنند خالی گذاشتن راهشه ؟ من هنوز هم خنده ام میگیره از اون لحظه آخری که دیگه هیچ خواسته ای نداشتم و گفتم دیگه خداحافظی کنیم ! یعنی دیگه همه چیز تموم . یعنی دیگه همه فکرامو کردم و به این نتیجه رسیدم که خداحافظ ! گفت خب حالا شاید این آخر سری بتونم اون طوری که تو میخوای بشم و یه جوری جبران کنم !!!!!! چه جوری اون چیزی که من میخوام بشی ؟! با رفتنت ؟! فکر میکنی این هم خواسته بود که بخوای برآورده اش کنی ؟! اون لحظه اگه بهت میگفتم پاشو بریم نمایشگاه میومدی ؟ اگه میگفتم وب کمت رو روشن کن ببینمت میکردی ؟ اگه میگفتم لینک منو بذار توی وبلاگت میگذاشتی ؟ اگه میگفتم کارت تلفن بخر میخریدی ؟!!!!!!!! اگه میگفتم ... نه ! تو چون میدونستی دیگه چیزی نیست که من بخوام ، جمله های همیشه متواضعانه ات رو بکار بردی !!! بعد از ده بیست سال دیگه مبادا بشینی به کسی بگی من دوست دختری داشتم که پنج سال یا ده سال یا بیست سال با هم بودیم !! که این واقعیت نداره ! دوری و دوستی شاید برای تو لذت بخش باشه . اما برای من یعنی وقت تلف کردن . یعنی به امید دیدن یکی انتظار و انتظار کشیدن . یعنی روزها یکی یکی از تقویم خط خوردن و از هیچ لحظه ای تا رسیدن لحظه موعود لذت نبردن ! و حتی وقتی لحظه موعود هم میرسه لذتی نمی برم ! همش باید بشنوم که خسته است ! که توی خونه لازمش دارند . که گرمه . که سرده . که شبه . که ظهره !!!! باور نمیکردم دیروز وقتی به من گفت من تاتر نمی تونستم بیام ! همه یک هفته من هر نقشه ای کشیدم که بتونم همراه خودم ببرمش ! فقط میتونم بگم خدا رو شکر که نقشه هام به نتیجه نرسید وگرنه هرگز نمی بخشیدمش ! شاید خودم گفته باشم که ما وقت زیادی رو برای هم صرف میکردیم و به هم وابسته بودیم . آره . خب خودش که یادشه از صبح تا شب با هم میخوابیدیم و بلند میشدیم . اما اینجوری هم ... نه به اون شوری شور و نه به این بی نمکی ! خسته شدم . از نوشتن هم خسته شدم ! هیچ نتیجه ای نمی تونم بگیرم . همش غلطه . عشق ما غلطه . نفرتمون غلطه . نمی خوام بهش فکر کنم . میاد توی سرم . از گروه من اومده بیرون که من چشمم به عکسش نیفته و ناراحت بشم ! خودش خوب میدونه که این واکنش ربطی به این چیزها نداره ! حتی اگه ربطی هم داشته باشه باز هم به جای من تصمیم گرفته . نه ... این رابطه درست بشو نیست . نمی خوام راجع بهش فکر کنم . امیدوارم اینجا رو یکروزی پیدا کنه . شاید خیلی دیر . اما امیدوارم بدونه چی توی دل من بود . نوشتم و تمومش کردم . سبک شدم ! نمی تونستم این حرفها رو توی وبلاگ عاشقانه خودمون بزنم . اونجا برای من مثل یک وطن قابل احترامه ! اما اینجا میتونم همه بدیها رو بنویسم . همه فکرهای بیهوده و آزاردهنده . همه حرفهای بی عشق . عشق مال آدمهای بیکاره . همیشه گفتم . من اگر کار میکردم . یا وقت نداشتم هیچوقت فرصت آشنایی با تو پیدا نمی شد . اینو قبول کن که عشق یک سرگرمیه . وسیله ای برای پر کردن وقته . خب شاید تو به عشق نیازی نداری . امیدوارم به زودی من هم به این نتیجه برسم که باید با عشق خداحافظی کنم ! چون هنوز میگم ... نه کسی رو بهت ترجیح میدم و نه تو رو میخوام !